معنی مخالف و ناهموار

حل جدول

مخالف و ناهموار

کَیارکِن


ناهموار

زمخ، ناصاف

لغت نامه دهخدا

ناهموار

ناهموار. [هََ م ْ] (ص مرکب) غیرمسطح. درشت. دارای پستی و بلندی. (ناظم الاطباء). پر نشیب و فراز. (آنندراج) (غیاث اللغات). ناصاف. خشن. زمخت. قلمبه. ناخار. درشتناک. حزن:
نشیب هاش چو چنگال های شیر دراز
فرازهاش چو پشت پلنگ ناهموار.
فرخی.
آب را بین که چون همی نالد
هر دم از همنشین ناهموار.
سنائی.
شید کافی سهمگین کولنگ بی هنجار شد
برره هموار او خس رست و ناهموار شد.
سوزنی.
می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هر کجا باید درشتی کرد همواری چه سود؟
صائب.
|| ناتراش. ناتراشیده. ناصاف. نابسوده. تراشیده ناشده. صیقلی نشده:
یکی یاقوت رُمّانّی بشکوه
بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| بی نظام. بی ترتیب. نامرتب. پس و پیش. که در یک ردیف نیست: شغت اسنانه شغوا، دندانهای او ناهموار گشتند. (منتهی الارب). || ناهمواره. نابرابر. نامساوی. (ناظم الاطباء). ناجور. بی تناسب. نامتناسب:
قدیم و محدث و نیک و بد و لطیف و کثیف
خطیر و بی خطر و هاموارو ناهموار.
ناصرخسرو.
قسمتی کرد سخت ناهموار
نیک و بد در میان خلق افکند.
مسعودسعد.
|| نامستقیم. ناراست. غیرمستقیم. معوج. کج و معوج. کژ. خمیده. پیچ و خم دار.که هموار و یکنواخت و مستقیم نیست: شَعر زائد، موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید رستنی ناهموار و ناهمواری وی آن باشد که بعضی سر فرودآرد به چشم و بعضی به چشم اندرخلد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و بیشتر شکستگی ها که مخالف و ناهموار افتد از قرحه ای خالی نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگسال بود. (نوروزنامه).
- ناهموار رفتن، همرجه. (منتهی الارب). ناصاف و ناموزون رفتن.
|| که اجزاء آن به یکدیگر ماننده نباشد. (یادداشت مؤلف). که یکدست و یک جور و یک نواخت نیست: و بباید دانست که ریم سپید هموار که ناخوشبوی نباشد دلیل آن باشد که طبیعت قوی است و ریم ناهموار و ناخوشبوی و رنگ و قوام او مختلف، برخلاف، دلیل عفونت بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || که روان و سلیس و یکدست نیست.
- شعر ناهموار، که معانی و الفاظ آن منطقی و فصیح و متناسب نباشد:
بیتکی چند می تراشیدم
زین شترگربه شعر ناهموار.
انوری.
|| خودرای. خودسر. گمراه. منافق. (از ناظم الاطباء). بی ادب. (غیاث اللغات) (آنندراج). نالایق. (آنندراج) (مجموعه ٔ مترادفات) (غیاث اللغات). ناتراشیده. (مجموعه ٔ مترادفات):
گر سنائی ز یار ناهموار
گله ای کرد از او شگفت مدار.
سنائی.
زنان باردار ای مرد هشیار
اگر گاه ولادت مار زایند
از آن بهتر به نزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند.
سعدی.
|| نایکنواخت. ناملایم. ناموافق.
- روزگار ناهموار، نامساعد و ناپایدار. (ناظم الاطباء).
|| درشت. خشن. ناملایم. ناسازگار:
مرا از خلق ناهموار تا چند
همی هموار و ناهموار دارم.
عطار.
|| نادرست. ناشایسته. نامعقول. نامناسب. (از ناظم الاطباء).
- اطوار ناهموار، کردارهای نامناسب و ناسزا و بی ادبانه. (ناظم الاطباء).
- سخن ناهموار، ناتراشیده. ناملایم. درشت. بی ادبانه. ناسزا: مرا عفو کنید که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید. (تاریخ بیهقی ص 609). معاذاﷲ که خریده ٔ نعمت هایشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخنی گوید ناهموار. (تاریخ بیهقی ص 388). به گوش سلطان رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است به حدیث میراث که زینب را نصیب است به حکم خواهری و برادری. (تاریخ بیهقی ص 537).
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار، هموار.
ناصرخسرو.


مخالف

مخالف. [م ُ ل ِ] (ع ص) دشمن. خصم. (ناظم الاطباء). خلاف کننده. (آنندراج):
عطات باد چو باران و دل موافق خوید
نهیب آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخ اند و نافرزان.
بهرامی.
زند زند چه ؟ زند بر سر مخالف تیغ
کند کند چه ؟ کند از تن مخالف جان.
فرخی.
بدسگال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد.
فرخی (دیوان ص 45).
مخالفان چو کلنگند و او چوباز سپید
شکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگ.
فرخی (دیوان ص 208).
مخالفان تو موران بدند و مار شدند
برآر زود ز موران مارگشته دمار.
مسعودی غزنوی (تاریخ ادبیات صفا چ 1 ج 1 ص 675).
حسنک بو صادق را گفت این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمینی بیگانه می رود مخالفان بسیارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). که چون مخالفان شنودند که حاجب از شابور قصد ایشان کرد سخت مشغول شدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 553). گفت...در روی خداوند چون نگرم، جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعب تر نباشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 554).
از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت
با هم موافقند بطبع آب و نار و طین.
مسعودسعد.
در باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
بر تن مخالف تو چو گل جامه پاره کرد.
مسعودسعد.
نصیب توست ز گردون سعادت برجیس
چنانکه حظمخالف نحوست بهرام.
مسعودسعد.
گرد تقبیح و نفی مخالفان می گشتند. (کلیله و دمنه).
ز سهم هیبت شمشیر شاه خنجر مرگ
مخالفانش نیارند گندنا دیدن.
سوزنی.
گر مخالف معسکری سازد
طعنه ای در برابر اندازد.
خاقانی.
چه شده ست اگر مخالف سر حکم او ندارد
چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید.
خاقانی.
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن
ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشانده اند.
خاقانی.
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال بینی در آن تخت و تاج.
سعدی (بوستان).
|| ناسازوار. (دهار). خلاف و ناموافق و ضد. برعکس و مغایر و نقیض. (ناظم الاطباء):
به خانه مهین در همیشه است پران
پس یکدگر دو مخالف کبوتر.
ناصرخسرو.
گر تو هستی مخالف و بدعهد
کس ندیدم ز تو مخالف تر.
مسعودسعد.
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق.
خاقانی.
نظر می کرد و آن فرصت همی جست
که بازار مخالف کی شود سست.
نظامی.
داری از این خوی مخالف بسیچ
گرمی و صد جبه و سردی و هیچ.
نظامی.
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته ای و چون یخ بسته.
(گلستان).
یکی از رفیقان شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان). مشت زنی را حکایت کنند از دهر مخالف به فغان آمده بود. (گلستان).
- مخالف خوان، آنکه ناموافق خواند و در تعزیه ها شغل یکی از مخالفین اهل البیت را دارد چون شمر، یزید، خولی، سنان، بوالحنوق و ابن زیاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مخالف خوانی، آهنگ خاص خواندن. عمل مخالفین اهل البیت در شبیه (تعزیه). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مخالف خوانی کردن، در تداول، ناسازگاری کردن و کلماتی که نشانه ٔ عدم رضایت باشد بیان نمودن.
- مخالف شدن، خلاف ورزیدن. ضدیت کردن:
تو را که همت دانستن خدای بود
مشو مخالف قول محمد مختار.
ناصرخسرو.
شیر خدای را چومخالف شود کسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش.
ناصرخسرو.
و منصوربن جمهور مخالف شد. (مجمل التواریخ والقصص ص 311).
- مخالف شکر، دشمن شکن. خصم افکن:
ای جهاندار بلنداختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر رزم زن دشمن مال.
فرخی.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مخالف شکن، مخالف شکر. شکننده ٔ دشمن و مغلوب سازنده ٔ خصم:
مخالف شکن شاه پیروزبخت
به فیروزفالی برآمد به تخت.
نظامی.
- مخالف طبع، سرکش. طغیان گر. نافرمان:
شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بی شکری بگردانید از او روی.
سعدی (کلیات چ مصفاص 857).
- مخالف گدازی، نابود ساختن دشمن: لوازم اهتمام به تقدیم رساند تا غایت لطف و قهر وکمال عدل و احسان و آئین جهانداری و ملک آرائی و رسوم رزم سازی و مخالف گدازی... تا دامن روزگار و انقراض ادوار در میان عالمیان باقی و پایدار ماند. (حبیب السیر).
- مخالف مال، کنایه از قهرکننده ٔ بر اعدا و دشمن شکن باشد. (برهان) (آنندراج). کسی که پست می کند و پایمال می نماید حریفان خود را و قهرکننده ٔ بر اعدا و دشمن شکن. (ناظم الاطباء).
- مخالف مال، کنایه از کریم و سخی و صاحب همت باشد. (برهان). سخی و جوانمرد و گشاده دست. (ناظم الاطباء). کنایه از کریم و صاحب همت باشد. (آنندراج).
- مخالف نهاد، ناموافق و ضد. که نهادش خلاف دیگری باشد:
در این چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد.
نظامی.
- مفهوم مخالف، مفهومی که با منطوق حکم موافق نباشد. چون مفهوم شرط، غایت صفت... چنانکه گوئی اگر این کار را کرد پاداش او این است مفهوم مخالف این شرط آن است که اگر نکرد پاداشی ندارد. || که مذهبی دیگر دارد. که در مذهب موافق یکدیگر نباشند:
حق نشناسم هرگز دو مخالف را
این قدر دانم زیرا که نه حیوانم.
ناصرخسرو.
دو مخالف بخواند امت را
چون دو صیاد صید را سوی دام.
ناصرخسرو.
|| آنکه بر پای چپ زور دهد در رفتن گویا بر یک پهلو می رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || در شاهد زیر به معنی گوناگون آمده است:
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر.
فرخی.
|| (اِ) نام فنی از کشتی. (آنندراج). یکی از فنون کشتی است:
چه شود گر به مخالف رسی از یزدانی
پاش برداری و بر گرد سرت گردانی.
(گل کشتی).
|| به اصطلاح موسیقیان، نام شعبه ٔ مقام عراق، و مخالف مرکب از پنج نغمه باشد و آن را به وقت زوال میسرایند. (غیاث) (آنندراج). مقامی است که 12 بانگ دارد. (تعلیقات مرحوم قزوینی ص 131). در مجمعالادوار هدایت قسمتی از چهارگاه به شمار آمده است. ورجوع به همین کتاب قسمت سوم ص 96 شود.

فرهنگ عمید

ناهموار

زبر و زمخت، درشت،
ناصاف، پرنشیب‌وفراز،
بی‌نظم‌وترتیب،
[قدیمی] گمراه و خودسر: زنان باردار ای مرد هشیار / اگر وقت ولادت مار زایند ـ از آن بهتر به نزدیک خردمند / که فرزندان ناهموار زایند (سعدی: ۱۵۸)،

تعبیر خواب

مخالف

خواب یک مخالف: از رقبا پیشی بگیرید
با حریف مخالفتان مبارزه می کنید: بسوی یاس وناکانی کشیده می شوید.
شریک کار شما مخالف شماست: علامت از دست دادن پول در آینده نزدیک
حریف مخالف شما عضو هیئت قضائی است: نگرانیها بزودی برطرف می شود.
شما عضو هیئت قضات هستید و در دسته مخالف: یک دوست آماده هضرر رساندن به شماست - کتاب سرزمین رویاها

فرهنگ فارسی هوشیار

ناهموار

ناصاف، پر نشیب و فراز


مخالف .

‎ (اسم) خلاف کننده ناموافق: و هم از حکام گرج کوشنیدیل برادر ملک گرگین که با او مخالف بود باقدام عبودیت شتافته. . . یا رای مخالف. رایی که ضد موضوع مطرح شده باشد مقابل رای موافق رای ممتنع، (صفت) دشمن خصم جمع: مخالفین، واژگونه باژگونه برعکس: حس ذوق مخالف دیگر حواس است، ضد نقیض، (کشتی) یکی از فنون کشتی است: چه شود گر بمخالف رسی از یزدانی پاش برداری و برگرد سرت گردانی. (گل کشتی)، شعبه مقام عراق و آن مرکب است از پنج نغمه و آنرا بوقت زوال میسرودند. یا مخالف مال. کسی که با مال و ثروت دشمنی دارد، کریم بخشنده صاحب همت.

فرهنگ معین

ناهموار

نامساوی، نامناسب، دارای پستی و بلندی، غیر مسطح. [خوانش: (هَ) (ص.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

ناهموار

کج، معوج، ناصاف، بی‌ترتیب، بی‌نظم، درشتناک، پست‌وبلند، پشته، گریوه، خشن، درشت، ستبر، گنده، نخراشیده، ناراست، ناشایسته، نامعقول،
(متضاد) هموار

فارسی به انگلیسی

ناهموار

Hilly, Irregular, Ragged, Rough, Rugged, Rutty, Uneven, Wavy

فارسی به عربی

ناهموار

خشن، غیر عادل، غیر مستوی، فی العراء، متعرج، متقشر، وعر، وقح

فارسی به آلمانی

واژه پیشنهادی

ناهموار

شفت

ناهم رِو، (na ham rew)

معادل ابجد

مخالف و ناهموار

1060

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری